نظریه های شخصیت از دیدگاه روانشناختی و رابطه آن بر مدیریت تعارض


کلمه شخصیت در انگلیسی از واژه لاتین پرسونا اقتباس شده است و در اصل اشاره به نقاب هایی دارد که توسط هنرپیشگان تئاتر در نمایشهای یونان باستان به صورت زده میشد و در عین حال دربردارنده نقش آنان نیز بود. گاه کلمه شخصیت به منظور توصیف بارزترین ویژگی شخص به کار می رود مثلا گفته میشود فلان کس شخصیت پرخاشگر یا خجولی دارد؛ ولی روان شناسان در بحث از شخصیت بیش از هر چیز به تفاوتهای فردی توجه دارند یعنی ویژگیهایی که یک فرد را از افراد دیگر متمایز میکند (محمدزاده مولایی، 1384).
روانشناسان شخصیت را به گونهای متفاوت تعریف کردهاند. برای مثال گوردون آلپورت[1] (1937) شخصیت را مجموعهای از عوامل درونی که چگونگی سازگاری اختصاصی فرد را با محیط جهت میدهد تلقی می کند. زیگموند فروید[2] (1943) معتقد بود که شخصیت از نهاد، خود و فراخود ساخته شده است. کارل راجرز[3](1963) شخصیت را به عنوان خویشتن سازمان یافته دائمی میداند که محور تمام تجربههای وجودی انسان است. جورج کلی[4] (1963) شخصیت را به عنوان مسیر خاص هر فرد در جستجو برای تفسیر معانی زندگی تعریف میکند (پروین و جان[5]، 2001؛ به نقل از جوادی و کدیور،1381).
کلی[6](1963) شخصیت را به عنوان مسیر منحصر به فرد معنا سازی فرد، خارج از تجربیات زندگی تعریف میکند.
راجرز (1964) شخصیت را به عنوان خویشتن سازمان یافته دائمی و ماهیت ادراک شده از نظر ذهنی در نظر میگیرد که در مرکز تمام تجربههای ما قرار دارد.
2-15. نظریههای شخصیت
نظریه پردازان شخصیت به طور مکرر موضوعهای مشخصی را مورد توجه قرار دادهاند. راه حلهای ارائه شده برای این موضوعها نیز انعکاسی از تجارب زندگی آنها و از روندهای اجتماعی و عملی هم زمان است. مواضع نظری روانشناسان درباره شخصیت به این بستگی دارد که کدام جنبه از عملکرد انسان برای مطالعه انتخاب میشود و چگونه این کارکردها مورد بررسی قرار میگیرند (سیاسی، 1377).
نظریه روانکاوی
نظریه شخصیت بیش از هر فرد دیگری، تحت تأثیر زیگموند فروید قرار داشته است. نظام روانکاوی او اولین نظریه رسمی شخصیت بود و در حال حاضر مشهورترین آن است. در واقع نفوذ فروید به قدری عمیق بوده است که به رغم ماهیت بحث برانگیز بودن آن، کار وی برای بیش از یک قرن بعد گسترده ترین سبک پذیرفته شده برای بحث درباره شخصیت باقی خواهد ماند (شولتز و شولتز[7]، 1998؛ به نقل از سید محمدی، 1378).
به نظر فروید، تعیینکننده اصلی رفتارهای بشر همین عوامل ناخودآگاه هستند و از سه قسمت عمده ساخته شده است که عبارتند از نهاد، خود و فراخود. این سه عنصر اساسی شخصیت به نحو مداوم و متقابلی بر یکدیگر تأثیر میگذارند و تأثیر میپذیرند. در حالی که علیالاصول از لحاظ ساختاری و کنش و عناصر تشکیل دهنده و پویایی با یکدیگر به طرز مشخصی متفاوتند. از نظر فروید رفتار یا روان یا شخصیت انسان همیشه محصول ارتباط متقابل تعامل یا تمامی این سه دسته از عوامل میباشد (شاملو، 1363).
رویکرد نوروانکاوی
نظریهپردازان نوروانکاوی تصویر خوشبینانهتر و دلنشینتر از ماهیت انسان ارائه میدهند. کار آنها نشان میدهد که حوزه شخصیت با چه سرعتی در یک دهه پس از شروع رسمی آن متنوع شد. یونگ[8]، تبیین جدید و مبسوطی را از ماهیت انسان به بار آورد که کاملاً بی شباهت به تبیینهای دیگر بود و آن را روانشناسی تحلیلی نامید (شولتز و شولتز، 1998؛ به نقل از سید محمدی، 1378).
یونگ، کل شخصیت یا روان را شامل مجموعهای از ساختارها یا نظامهای جداگانهای میدانست که اگرچه کاملا˝ از یکدیگر تفاوت دارند ولی با وجود این میتوانند بر هم تأثیر بگذارند. این نظامهای عمده عبارتند از خود، ناهشیار شخصی، ناهشیار جمعی. یونگ بعد از مدت کوتاهی که مفاهیم درونگرایی و برونگرایی را گسترش داد دریافت که این دو نگرش متضاد بر خلاف تصور قبلی وی به طور کامل تمام تفاوتهای موجود میان افراد را تبیین نمیکنند. او به تدریج متوجه شد که انواع مختلفی از درونگراها و برونگراها وجود دارند و به همین دلیل سطح دیگری از طبقهبندی را در ارتباط با چیزی که آن را کارکردهای روانشناختی نامید گسترش داد (شولتز 1990 به نقل از کریمی و همکاران 1377).
رویکرد پویایی روانی اجتماعی، رفتار انسان
از بین افرادی که در نظریات فروید تأثیر بسزایی داشتند، آلفرد آدلر[9] بود که بر رویکرد روانشناسی فرد نگر تأکید داشت. از نظر آدلر هر فرد در درجه اول موجودی اجتماعی است. شخصیت توسط محیط اجتماعی و تعاملهای بینظیر ما شکل میگیرد و نه به وسیله تلاشهایی برای ارضای نیازهای زیستی. برای آدلر هشیار و ناهشیار قسمت اصلی شخصیت است. به جای اینکه توسط نیروهایی که نمیتوانیم آن ها را ببینیم و کنترل کنیم تحریک شویم، به طور فعال در آفریدن خود و هدایت کردن آینده مان درگیر هستیم (شولتز، 1998؛ به نقل از سید محمدی، 1378).
اساس نظریه آدلر بر این است که انسان در اصل، به وسیله عوامل اجتماعی برانگیخته میشود و نه عوامل بیولوژیک. آدلر معتقد شد که انگیزه اساسی رفتار بشر جستجو برای قدرت است. او اعتقاد داشت که ” در هر انسانی حقارت وجود دارد. زیرا که فرد انسان هنگام تولد موجودی کاملا ضعیف و بیچاره است و در تمام دوران طولانی کودکی متکی به دیگران است. یکی از طرق برگزیده برای جبران این احساس ضعف رفتن به سوی کسب قدرت بوده و طریق دیگر انکار و عقب نشینی از واقعیت است. این نوع برخوردها با احساس حقارت به نظر آدلر سبب میشود که سبک زندگی فرد که منحصر به خود اوست و تعیینکننده الگوی رفتارهای بعدی او در تمام عمر میباشد پدیدار گردد و شکل گیرد (شاملو، 1363).
رویکرد انسانگرایی
این رویکرد، تصویری زیبا و خوشبینانه از ماهیت انسان به دست میدهد و مردم را به عنوان موجوداتی فعال و خلاق ترسیم میکند که بر خود شکوفایی، رشد و پیشرفت توجه دارند (شولتز، 1990؛ به نقل از کریمی و همکاران، 1377).
به طور خلاصه میتوان گفت نظریه انسانگرایی مزلو که بر کل وجود و منحصر به فرد بودن شخصیت هر فرد، ارزشها و معیارهای انسانی و ظرفیت او برای خودکفائی، رشد، خلاقیت و خودشکوفایی و گرایش به سالم بودن تکیه میکند، نفوذ و تأثیر زیادی بر نظریههای مربوط به انسان در قرن معاصر داشته است (مزلو، 1972؛ به نقل از شاملو، 1363).
دیدگاه شخصیت مزلو، دیدگاهی انسانگرا و خوشبینانه است. اگرچه نیازهای موجود در سلسله مراتب های مزلو فطری هستند، رفتارهایی که با آنها این نیازها را ارضا میکنیم آموخته میشوند. بنابراین، شخصیت به وسیله تعامل طبیعت و تربیت، وراثت و محیط، متغیرهای شخصی و موقعیتی تعیین میشود ( شولتز و شولتز، 1998؛ به نقل از سید محمدی، 1378).
رویکرد یادگیری اجتماعی
رویکرد یادگیری اجتماعی به شخصیت که حاصل تلاشهای آلبرت بندورا[10] و جولین راتر[11] است پیامد رویکرد رفتارگرای اسکینر است ( شولتز و شولتز، 1998، به نقل از سید محمدی، 1378).
یکی از نظریاتی که در سالهای اخیر از لحاظ جامعیت در بین صاحب نظران رفتارگرا مورد توجه قرار گرفته است، ضمن اینکه از جنبه عینی و علمی نیز تحقیقات و پژوهشهای زیادی صحت آن را تأیید مینماید نظریه یادگیری اجتماعی بندورا است ( شاملو، 1363).
فرضیه اساسی در نظریه بندورا در مورد توجیه شخصیت انسان، مفهوم الگوپذیری و یادگیری از طریق مشاهده است. به نظر بندورا، الگوهای مورد مشاهده و تقلید بر اساس اطلاعاتی که به ما میدهند بر ما تأثیر میگذارند. به علاوه یادگیری مشاهدهای بر اساس چهار عامل مرتبط به هم و اصلی حاکم بر رفتار انسان صورت میگیرد که شامل توجه، نگهداری، فعالیت حرکتی و انگیزه میباشند (شاملو، 1363).
رویکرد شناختی
رویکرد شناختی به شخصیت بر شیوههایی تمرکز دارد که مردم توسط آنها خود و محیطشان را می شناسند، یعنی اینکه چگونه آنها درک میکنند، ارزیابی میکنند، یاد میگیرند، فکر میکنند، تصمیم میگیرند و مشکلات را حل میکنند. این واقعا˝ یک رویکرد روانشناختی به شخصیت است، زیرا منحصرا˝ بر فعالیتهای ذهنی هوشیار تمرکز میکند. این نظریه توسط کلی پیشنهاد شده است.
فرضیه محوری و مرکزی و اساسی نظریه شناختی کلی عبارت است از استعداد عقلی انسان برای انتخاب راه های احتمالی در زندگی. این را کلی «راه گشاییهای سازنده» مینامد و معتقد است که انسان بر اساس احتمالاتیکه در ذهن خود برا ی حل مسائل زندگی ایجاد میکند به دنیا مینگرد. او اعتقاد دارد که دیدگاههای بشر از جهان هستی دائما˝ در حال تغییر است و هیچ چیز اعم از فلسفه، اقتصاد، اجتماع، اخلاق، علم و مانند آن مطلق نیست. بلکه بستگی به تفسیر و تعبیر ذهنی هر فرد دارد (شاملو، 1363).
رویکرد صفات
صفت، ویژگی یا کیفیت متمایز کننده شخصی است. در زندگی روزمره مان هر وقت شخصیت کسی را که میشناسیم توصیف میکنیم، اغلب از رویکرد صفت پیروی میکنیم. ما به انتخاب کردن ویژگیها یا عوامل برجسته تمایل داریم (شولتز و شولتز، 1998؛ به نقل از سید محمدی، 1387).
کارهای آلپورت، کتل[12] و آیزنک[13] نمونههایی از رویکرد صفت به شخصیت است. متمایزترین ویژگی رویکرد آلپورت در شخصیت تأکید او بر یگانگی شخصیت فرد بر مبنای صفتهایی است که مشخص کننده هر یک از ما هستند. به عقیده او، شخصیت از لحاظ ماهیت، جهان شمول و عمومی نیست، بلکه شدیداً اختصاصی و منحصر به فرد است (شولتز، 1990؛ به نقل از کریمی و همکاران، 1377).
2-16. نظریه شخصیتی پنج بزرگ
چون در این پژوهش برای بررسی صفات شخصیتی از آزمونی استفاده میشود که بر اساس نظریه پنج بزرگ ساخته شده است، در این قسمت به تفصیل بیشتری به این نظریه خواهیم پرداخت.
مدل پنج عاملی یا FFM مدل مسلط در روانشناسی گرایشی[14] است. منظور از گرایش، ویژگیهای پایدار و نسبتاً ثابتی است که افراد را از یکدیگر متمایز میسازد و معمولاً مترادف با صفت[15] به کار میرود، هر چند که صفت اغلب در ترکیب با سایر اصطلاحات به کار میرود تا به ماهیت پایدار یک ویژگی را که ممکن است در سایر مردم “حالتی” گذار به نظر برسد، اشاره شود.
در سالهای اخیر روانشناسان شخصیت، مدل پنج عاملی شخصیت را به منزله یک مدل جامع از صفات بهنجار شخصیتی مورد تصدیق قرار دادهاند (جان[16]، 1989؛ دیگمن[17]، 1990؛ گلدبرگ[18]، 1993). این مدل از طریق تحلیل عوامل روی صفات شخصیتی شکل گرفت و از حمایتهای تجربی قوی برخوردار است (کاستا و مککری، 1992، به نقل از داودی، 1386).
مدل پنج عاملی یا پنج بزرگ (کاستا و مککری، 1992) ابراز میدارد که پنج حیطه عمده شخصیتی وجود دارد:
الف) روان رنجورخویی در مقابل ثبات هیجانی (یا عواطف منفیگرایی)
ب) برونگرایی در مقابل درونگرایی ( یا عواطف مثبتگرایی)
ج) وجدانی بودن
د) توافق در مقابل مخالفتگرایی[19]
ه) فراخ ذهنی در مقابل بسته بودن در برابر تجربه
هر کدام از این حیطه های گسترده به وجوه[20] یا صفات پایین- مرتبه تر[21] خاصی تقسیم میشوند. به عنوان مثال، کاستا و مک کری (1992) برای هر کدام از این حیطه ها شش وجه یا صفت را توصیف کردهاند (جدول 8-2).
جدول 3-2: حیطهها و وجوه NEO- PI- R
روان نژندخویی | اضطراب (Anxiety)
خشم و کینه(Angry Hostility) افسردگی(Depression) آگاهی به خود(Self- consciousness) تکانشگری(Impulsiveness) آسیبپذیری(Vulnerability) |
برونگرایی | صمیمیت (Warmth)
قاطعیت (Assertiveness) فعالیت (Activity) تحریکجویی (Excitement seeking) جمعگرایی (Gregariousness) عواطف مثبت (Positive Emotions) |
فراخ ذهنی | تخیل (Fantasy)
زیباشناسی (Aesthetics) احساسات (Feelings) اعمال (Actions) نظرات (Ideas) ارزشها (Values) |
توافق | اعتماد (Trust)
سادگی (Straightforwardness) نوع دوستی0(Altruism) تبعیت (Compliance) تواضع (Modesty) درک دیگران (Tender- Mindedness) |
وجدانی بودن | شایستگی (Competence)
نظم (Order) وظیفه شناسی (Dutifulness) پیشرفتجویی (AchievementStriving) خودنظمبخشی (Self- Discipline) مشورت (Deliberation) |
1- روان نژندخویی
مککری و کاستا (1987) روان نژند خویی را یک ابرصفت[22] میدانند که توافق زیادی در مورد آن وجود دارد. روان نژند خویی مکرراً در مطالعات تحلیل عواملی متعدد آشکار شده است. به نظر میرسد فاکتور C کتل که “قدرت ایگو[23]” نامیده میشود، ارتباط نزدیکی با روان نژند خویی داشته باشد، البته در قدرت ایگو تأکید بر وجه غیر نوروتیک و با ثبات این بعد است. تمایل عام به تجربه عواطف منفی مانند ترس، غم، خشم، گناه و انزجار هسته اصلی حیطه روان نژندخویی است. اما روان نژندخویی فراتر از آسیبپذیری به پریشانی روان شناختی است. افراد بالا در روان نژندخویی مستعد افکار غیرمنطقی، توانایی کمتر برای کنترل تکانههای خود و تطابق ضعیفتر با فشارروانی هستند که شاید به علت تداخل هیجانات مزاحم در انطباق فرد با فشارروانی است (کاستا و مککری، 1992). در این افراد (بدون داشتن خلق افسرده) یادآوری خاطرات خوشایند اندک و یادآوری خاطرات منفی زیاد است. این تمایل به یادآوری خاطرات منفی به نظر میرسد که نقشی کلیدی در آسیبپذیری شخص در برابر افسردگی بالینی داشته باشد (رویز کابالرو[24] و برمودز[25]، 1995، به نقل از داودی، 1386). وقتی افراد بالا در روان نژندخویی خلق افسرده دارند، تمایلشان به یادآوری رویدادهای منفی بسیار چشمگیر است (برادگی و موگ[26]، 1994). در یک مطالعه روان نژند خویی با نوسان خلق[27] و آسیبپذیری نسبت به افسردگی، حتی در میان نمونههای غیربالینی ارتباط نشان داد (ساکلوفسک[28]، کلی و جانزن[29]، 1995). به نظر میسد روان نژند خویی بالا با اتکا به خود[30] ضعیف چه در مردان و چه در زنان ارتباط دارد (ماروسیک[31]، برتکو[32] و زاروسکی[33]، 1995، به نقل از داودی، 1386). همان طور که از نام این حیطه برمیآید، کسانی که مبتلا به نوروز[34] هستند عموماً در سنجههای روان نژندخویی نمره بالا میگیرند، اما مقیاس روان نژندخویی یک بعد بهنجار از شخصیت را اندازه میگیرد. افراد دارای نمرۀ بالا در روان نژندخویی ممکن است در مخاطره بیشتری برای ابتلا به برخی مشکلات روانپزشکی باشند، اما مقیاس روان نژندخویی را نباید جز آسیب روانی محسوب کرد. ممکن است کسی در روان نژندخویی نمره بالا داشته باشد بدون آنکه دچار یک اختلال روانپزشکی قابل تشخیص باشد. از جهت دیگر همه طبقات بیمارهای روانی با روان نژندخویی بالا همراه نیستند، مانند افراد دارای اختلال شخصیت ضد اجتماعی. افرادی که در این مقیاس نمره کم میگیرند از نظر هیجانی باثبات، معمولاً آرام، راحت و خلق وخوی ملایمی[35] دارند. این افراد بدون پریشانی یا عصبی شدن با موقعیتهای فشارزا روبرو میشوند (کاستا و مککری،1992، به نقل از داودی، 1386).
2- برونگرایی
مککری و کاستا (1987) برونگرایی را مانند روان نژندخویی یک ابرصفت میدانند. سازه برونگرایی و نقطه مقابل آن درونگرایی، تقریباً در تمام نظریههای روان شناسان گرایشی نقشی عمده ایفا می کند. به نظر میرسد در این که برونگرایی یک گرایش کاملاً تأیید شده است (یعنی یکی از ابرصفتها است) تردیدی وجود نداشته باشد. برونگراها، اجتماعی، مردم دوست، قاطع، فعال و پرحرف هستند. هیجان و تحریک را دوست دارند و ذاتاً بشاش هستند. آنان امیدوار، پرانرژی و خوش بین هستند. درونگراها بیشتر مستقلاند تا پیرو، کارها را با سرعت مورد پسند خود انجام می دهند، نه آن که کند باشند. بیشتر خوددار هستند تا سرد و خشک، تنهایی را ترجیح میدهند، اما بدبین و ناشاد نیستند. درونگرایی را باید فقدان برونگرایی دانست نه نقطه مقابل آن (کاستا ومک کری،1992).
3- فراخ ذهنی
افراد فراخ ذهن نسبت به دنیای درون و برون کنجکاو بوده و به دنبال اندیشههای نو و ارزشهای غیرمعمول هستند (کاستا و مک کری، 1992). این افراد به خاطر خود تجربه به تجربه کردن علاقهمندند، مشتاق تنوع هستند و ابهام را تحمل میکنند، زندگی غنیتر، پیچیدهتر و نامتعارفتری دارند. برعکس، افراد بسته در تخیل ضعیف به نظر میرسند، به هنر و زیبایی حساس نیستند، در عواطف محدودند، از لحاظ رفتاری خشک و انعطافناپذیرند و اندیشیدن برایشان خستهکننده است و از لحاظ ایدئولوژیک متعصب هستند.
افراد فراخ ذهن نسبت به افراد دارای ذهن بسته، هیجانهای مثبت و هیجانهای منفی را با شدت بیشتری تجربه میکنند. کسانی که در فراخ ذهنی نمره پایین میآورند رفتارشان تابع عرف است و دیدگاهی محافظهکار دارند. آشنا[36] را به نو ترجیح میدهند. پاسخهای هیجانی آنها نسبتاً خفیف است، تنگ نظرترند[37] و علائقشان محدودتر. افراد فراخ ذهن تابع عرف نیستند[38]، خودکامگی را به زیر سؤال می برند، پذیرای اندیشههای اخلاقی، اجتماعی و سیاسی نو هستند، اما بدین معنی نیست که منضبط و پایبند به اصول اخلاقی نیستند. یک فرد فراخ ذهن ممکن است به همان اندازه که آگاهانه سیستم ارزشی متحول خود را بکار میگیرد، به ارزشهای سنتی نیز پای بند باشد. شاید از دید برخی از روانشناسان فرد فراخ ذهن سالمتر و پختهتر به نظر برسد، اما ارزش فراخ ذهنی یا بسته بودن ذهن به الزامات موقعیت بستگی دارد و هم افراد فراخ ذهن و هم بسته ذهن کارکردهای مفیدی در جامعه دارند (کاستا و مک کری، 1992، به نقل از داودی، 1386).
4- وجدانی بودن
بسیاری از نظریههای شخصیت به ویژه نظریه روانپویشی[39] به کنترل تکانهها[40] توجه دارند. بیشتر مردم در جریان رشد و تحول میآموزند که چگونه تمایلات خود را اداره کنند. ناتوانایی بزرگسالان برای مقاومت در برابر تکانهها و وسوسهها عموماً نشانه هایی از روان نژندخویی بالا محسوب میشود، اما کنترل خود را میتوان به فرآیند فعال برنامهریزی، سازماندهی و انجام وظایف نیز نسبت داد. تفاوت افراد در این نوع تمایلات اساس وجدانی بودن است. افراد باوجدانتر هدفمند، با اراده و پرانرژی و مصمم هستند و کمتر کسی بدون داشتن مقدار مناسبی از این صفت میتواند موسیقیدان یا ورزشکار شود. وجدانی بودن بالا از جنبه مثبت با پیشرفت تحصیلی و شغلی همراه است و از جنبه منفی با سختگیری آزارنده، آراستگی وسواسی یا اعتیاد به کار[41] رابطه دارد (کاستا و مککری،1992، به نقل از داودی، 1386). دانشآموزان باوجدان به کسب نمرههای بالاتر و انجام تکالیف فوق برنامه گرایش دارند (دیگمن، 1989؛ دالینجر و ارف[42]، 1991، به نقل از داودی، 1386). وجدانی بودن با سلامت و سرحالی جسمی رابطه دارد (هوگان[43]، 1989). قطب مخالف وجدانی بودن “بیبرنامه” است. مککری و کاستا (1987) اظهار میدارند که افراد پایین در وجدانی بودن نه آنقدر کنترل نشده هستند که بیبرنامه باشند و نه آنقدر تحت تأثیر تکانهها که تنبل نامیده شوند.
5- توافق
توافق نیز مانند برونگرایی عمدتاً یک بعد از تمایلات بین فردی است. فرد موافق اساساً نوع دوست، دلسوز و مشتاق کمک به دیگران است و باور دارد که دیگران هم به همان اندازه به دردش میخورند (کاستا و مک کری، 1992). قطب مخالف توافق، “تقابل” است، یعنی تمایل به اینکه فرد خود را در تقابل با دیگران ببیند. افراد تقابلی به عدم اعتماد، شکاک بودن، همحس نبودن، اهل همکاری نبودن، کله شقی و گستاخی گرایش دارند. مککری و کاستا به شباهت میان تقابل و قطب روان پریش خویی[44] آیزنگ اشاره میکنند. خصومت مرتبط با برخی جنبه های خاص از رفتار تیپ A نیز شباهت در خور توجهی با تقابل دارد. تصور میشود توافق نیز مانند “فراخ ذهنی” اساساً حاصل یادگیری و اجتماعی شدن باشد تا پایه زیست شناختی (کاستا و مککری، 1988). افراد موافق در روابط بین فردی به هم حسی، همکاری، اعتماد کردن و حمایتکنندگی تمایل دارند، اما توافق در حالت افراطی ناخوشایند است و به صورت رفتار وابسته و “فراموش کردن خود[45]” در برخورد با دیگران آشکار میشود.
شاید به راحتی بتوان گفت که این حیطه اجتماع پسندتر و از نظر روانی سالمتر است. البته درست است که افراد موافق محبوب تر از افراد مخالف خوان هستند، اما آمادگی برای مبارزه در راه علائق خود نیز فوایدی دارد و توافق در جایی که مبارزه جویی مورد نیاز است، مزیت محسوب نمیشود. به عنوان مثال، در حوزه علوم، تفکر نقادانه و شکاکانه برای تحلیل درست لازم است. بنابراین هیچ کدام از قطب های این بعد از منظر اجتماعی و از نظر سلامت روان ذاتاً بهتر از قطب دیگر نیستند.
بررسی دوقلوها معلوم کرده است که از پنج عامل، این چهار مورد عنصر ارثی نیرومندتری دارند: روان نژندخویی، برونگرایی، گشودگی و وظیفهشناسی و معلوم شده است که خوشایندی عنصر محیطی نیرومندتری دارد (برگمن[46] و همکاران، 1993، به نقل از محسنی، 1388).
بنابراین آنچه اهمیت افزونتری دارد این احتمال است که رابطه میان ویژگیهای شخصیتی و محیطهای کاری، به ویژه میتواند بر عملکرد تأثیر بگذارد (هرتز و دنوان[47]، 2000). به طور کلی در تحقیقات، نسبت به سودمندی آزمونهای شخصیت در انتخاب کارکنان با هدف بهبود عملکرد شغلی با خوش بینی نگریسته شده است و در این مورد که شخصیت بویژه بعد وظیفه شناسی بخوبی عملکرد را پیشبینی می کند، توافق نظر وجود دارد (بهیلینگ[48]، 1998).
[17]. Digman
[18]. Goldberg
[19]. antagonism
[20]. facet
[21]. lower-order
[22]. supertrait
[23]. ego-strength
[24]. Ruiz-caballero
[25]. Bermudez
[26]. Mugg
[27]. mood-fluctuation
[28]. Saklofske
[29]. Janzen
[30]. self-reliance
[31]. Marusic
[32]. Bratko
[33]. Zarevski
[34]. neuroses
[35]. even-tempered
[36]. familiar
[37]. narrower
[38]. unconventional
[39]. psychodynamic
[40]. control-of-impulse
[41]. workaholic-behavior
[42]. Orf
[43]. Hogan
[44]. psychoticism
[45]. self-effacing
[48]. Behling